سؤال: فرایند راهاندازی کارگاه ماسک از چه زمانی و چگونه شروع شد؟
شب چهارشنبهی آخر سال بهعنوان فرمانده پایگاه بسیج معارفه شدم، ابتدا زیر بار نمیرفتم. چندین مرتبه به من گفتند تا اینکه قبول کردم. مسئولیت سنگینی روی دوشم گذاشتهشده بود. بلافاصله رفتم سر مزار شهید جواد محمدی، گفتم؛ این بار برای ما خیلی سنگین است خودتان به ما کمک کنید. این را گفتیم و از فردا ماجرای کرونا و کارگاه شروع شد.
سؤال: شهید جواد محمدی را میشناختید؟
بله. در زمان جنگ سوریه خدا توفیق داد که به مدت دو ماه به سوریه رفتم، دو سال و نیم برای سوریه رفتن تلاش کردم و حتی با حاج قاسم و شهید همدانی صحبت کردم اما توفیق حضور در سوریه حاصل نشد. در مسجد مصلا نشسته بودم و شهید جواد محمدی را دیدم به من گفت که سوریه را چهکار کردی؟ گفتم همه کارها انجامشده و فقط بحث اعلام نیاز از منطقه مانده است. گفت همین؟! و بعد گفت (روز پنجشنبه به سوریه میروم). این چهارمین یا پنجمین بار بود که به سوریه میرفت. گفت میروم منطقه و کارهای حضورت در سوریه را انجام میدهم. شنبه بعدازظهر با من تماس گرفت و گفت (من دمشق هستم و هنوز منطقه نرفتم، بهمحض رفتنم به منطقه کارهای اعزامت را انجام میدهم)؛ و این آخرین تماس ایشان با من بود. چهارشنبه ظهر خبر شهادت ایشان را شنیدم. خودش هم گفته بود این بار آخراست که اعزام میشوم و برگشتی در کار نیست گفت که از امام رضا خواسته تا این بار شهادت نصیبش بشود.
در آن زمان تهران کار میکردم، حدود هجده سال بود که تهران بودم. ساعت دو ظهر بود که خانم من زنگ زد و گفت آقا جواد شهید شده است. من هم بریدم و حسابی گریه کردم. گریهام به خاطر شهادت جواد نبود بلکه به خاطر این بود که جواد در حال انجام کارهای اعزامم بود و حالا شهید شده بود. شب جمعه یعنی همان روزی که خبر شهادت او را اعلام کردند یکی از رفقای نزدیک او خواب میبیند که جواد به خانهشان آمده است و همینکه چایی را آورده و نشسته جواد رو به او کرده و گفته آدرس سید جعفر موسوی را داری؟ او هم گفته؛ آری چطور؟ جواد هم پاسخ داده که میخواست به سوریه بیاید. بعداً این خواب را برای من تعریف کردند و روز دوشنبه به من زنگ زدند و اعلام نیاز کردند و بعد از استعلام به سوریه اعزام شدم. این ماجرا گذشت تا روزی که در خط مقدم بودم. میثم مطیعی آمد خط مقدم تا به بچهها روحیه بدهد. مطیعی از من پرسید شهید جواد محمدی را میشناسی؟ گفتم آری و داستان اعزامم به منطقه و خواب جواد را برای او گفتم. گفت اللهاکبر؛ اینکه میگویند شهدا به عهد خود وفا میکنند همین است. جواد در قید حیات خود فرصت نکرد این کار را انجام دهد ولی تا به شهادت رسید به عهد خود وفا کرد.
سوال: ماجرای آشنایی شما با شرکت بهیار صنعت چگونه بود؟
روز دوم عید بود که بچههای محله گفتند در احمدآباد کارگاه تولید ماسک زدند و برویم آنجا کمک کنیم. ما هم گفتیم بسمالله، در ایام عید روزی شصت نفر میرفتیم احمدآباد. تقریباً دو هفته رفتیم احمدآباد، یک روز که در کارگاه احمدآباد بودیم یکی از بچههای احمدآباد گفت شرکت بهیار خیلی نیرو نیاز دارد. فردا به بچهها گفتم من میروم آنجا ببینم چه خبر است، دو تا از بچهها را هم با خودم بردم. از فردای آن روز با دوستانمان رفتیم شرکت بهیار. حدود 25 روز در شرکت کارکردیم. هرروز میرفتیم بهیار و بعد هم رفتیم سالن سروش شهرک علمی و تحقیقاتی. کار ازاینجا شروع شد تا اینکه کمکم ادارهها باز شدند و بعضیها رفتند سرکار و جمعیت ما هم کمتر شد. بٌعد مسافت هم بود و با این گرانی بنزین سخت بود. تصمیم گرفتیم در امامزادهای که در آن مستقر بودیم کارگاه ماسک راهاندازی کنیم. سریعاً به مهندس صارمی زنگ زدم و اول قبول نکردند و گفتم حالا شما بیایید و نگاه کنید.
خلاصه قانع شدند و ساعت 3:30 نصف شب آقای صارمی را آوردیم اینجا و اینجا را دیدند. چند تا عکس گرفتند و نمیدانم برای چه کسی فرستادند ولی همان زمان تائید کردند. فردای آن روز به بچهها گفتم بروید و میز و صندلی پیدا کنید تا کار را پیش ببریم. به یکی از دوستان زنگ زدم و گفتم که میخواهم کارگاه تولید ماسک راهاندازی کنیم و نیاز به میز و صندلی داریم و برای ما فراهم کردند در نصف روز اینجا را تجهیز کردیم و گفتیم دو شیفت را به برادران اختصاص میدهیم و یک شیفت را هم به خواهران. با مسئول پایگاه خواهران صحبت کردم و گفتم شیفت صبح دست شما باشد. آنها خیلی خوشحال شدند. خانمها دو ماه در خانه بودند و این خبر خیلی خوبی برایشان بود. همان صبح روز اول 100 نفر آمدند و به ما گفتند استقبال خیلی خوبی شده است و یک شیفت برای ما کم است.
به این نتیجه رسیدیم که دو شیفت را به خواهران اختصاص دهیم و پیش رفتیم. در این مدت مهندس خیلی ما را کمک کردند. در همان دوران کرونا هم مقداری پول داده شد که آنها را خرج امامزاده کردیم. مثل همین محراب، پارتیشنهای داخل، آبکاری حرم و… کار ما خیلی خوب بود و برای ما، مایه برکت شد. بعد هم این داستان ادامه داشت تا اینکه فضای کرونا عادی شد و مهندس ما را دعوت کردند شرکت و گفتند میخواهیم کار را وارد فضای دیگری کنیم. ما هم گفتیم کار خوبی است. قبل آنهم به فرمودهی آقا درگیر کار قرارگاه همدلی بودیم و در درچه پنج پایگاه باهم هماهنگ شدیم و نزدیک به 1250 خانواده نیازمند را تحت پوشش قرار داده بودیم.
به مهندس گفتم خانوادههایی داریم که بیسرپرست و یا بد سرپرست هستند و این کار برای آنها بسیار خوب است. منتهی مهندس گفتند؛ اطلاعیه عمومی بزنید تا برچسبی به کسی نخورد و ما هم اعلام عمومی کردیم. بنا شد روزانه به ما ماسک بدهند و به ازای هر ماسکی که کش زده شود روزانه هشتاد تومان به آنها بدهیم، مهندس گفتند اینطور مناسب نیست و ساعتی بدهید. هرچقدر گفتیم دانهای باشد بهتر است ولی ایشان گفتند باید ساعتی باشد و باید کرامتها حفظ شود ممکن است یک نفر توانمند باشد و دیگری این توانایی را نداشته باشد و مجبور شود به خودش فشار بیاورد.
ما هم کار را ساعتی کردیم و از 17/3 شروع کردیم و تا الآن این کار ادامه دارد. الآن در کارگاه ما، 215 نفر در دو شیفت مشغول به کار هستند. مدام به من پیام میدهند و تشکر میکنند. من هم میگویم باید کسانی که بانی این کار شدند را دعا کنید. بعضی از اینها میگویند ما قبلاً جاهای دیگر مشغول بودیم و درآمد اینجا از جای قبلی کمتر است ولی ولله قسم برکتش بیشتر است. مثلاً شاید قبلاً یک تومان یا دو تومان میگرفتیم ولی اینجا عجیب برکت دارد. این داستانی بود که تا الآن رخ داد. شاید در داستان کرونا بعضیها اذیت شدند ولی برای ما اینگونه نبود. در کارگاه ما که روزی 150 نفر میآمدند و کار میکردند هیچکس کرونا نگرفت. بهخصوص شبهای ماه رمضان که آقایان خیلی بیشتر بودند ولی هیچ اتفاقی نمیافتاد. من میگویم اینها معجزه است. الآن هفت ماه از کرونا میگذرد ولی ما یک مورد مثبت هم نداشتیم. من به این میگویم معجزه.
در همین کارگاه هم کارهای فرهنگی و مراسمات مذهبی برگزار میشود و هم اشتغالزایی صورت میگیرد. اتفاقات قشنگی است. زمانی که کارگاه ماسک شروع شد کارشکنیهای زیادی رخ داد. بعضیها آمدند و گفتند با چه کسی برای ایجاد این کارگاه هماهنگ کردید؟ اینجا سودآوری خوبی داشته است. گفتم چه اشکالی دارد؟ در جیب یک سری بچههای حزب الهی میرود گفتیم وظیفه خود را کمک به جامعه میبینیم حالا اینجا اگر آنها همسودی میبرند درعینحال به جامعه هم خدمت میکنند.
در این شرکت باخدا معامله کردند، حالا سود هم ببرند مشکلی ندارد. نیت و هدف ما چیز دیگری است. الحمدالله هم برکات آن را دیدیم. بعد همینها که معترض شده بودند آمدند و دست به دامن ما شدند و به ما کمک میکردند مثلاً ماشین در اختیار ما میگذاشتند. خودشان به این نتیجه رسیدند که کار خوبی انجامشده است.
در درچه به دنبال مکانی برای کارگاه ماسک میگشتیم که به ما ورزشگاه را دادند و الآن بزرگترین کارگاه در درچه برای ماست و یک سوله به مساحت 450 متر را در اختیار ما قراردادند. به برکت خدا و شهدا توانستیم در جهت شعار سال فعالیت کنیم. من میگویم اینها عنایت شده است و آقا جواد به ما کمک کرد. سالهای گذشته دغدغه مالی برای هیئتهای خودمان داشتیم ولی امسال دیگر این دغدغه را نداشتیم. کرونا برای ما برکت داشت. شبهای قدر ده هزار نفر به امامزاده میآیند. چون اینجا امامزاده است مرکزیت دارد. امسال پوشش خیلی خوبی هم داشتیم. الآن در درچه هفتتا کارگاه مشغول است. خیروبرکت این کار قطعاً برای مهندس و شرکت هم هست.
اینکه در این وضعیت اقتصادی این اشتغالزایی شکل گرفت واقعاً ارزشمند است و مردم هم مدام دعاگو هستند.
این کار باعث شد نشاطی در آن زمان رخ بدهد. من میگویم خدابندههای خود را امتحان میکند. به بعضیها کرونا میدهد و به بعضیها هممیدان میدهد. همینکه ما هیچ کرونا مثبتی نداشتیم کافی است. مگر میشود یک نفر هم مبتلا نشود؟ همین هیئت امسال همهی آدمهایی که مشغول بودند کسانی بودند که در کارگاه باهم کارکرده بودیم و یک انسجام خوبی بین افراد شکلگرفته بود.
سؤال: چرا دستگاه تولید به ماسک به امامزاده آمد؟
یک ماه در شرکت بستهبندی میکردیم و برای همین بچههای ما در کار بستهبندی استاد شده بودند. کارگاههای دیگر درگیر مونتاژ ماسک بودند. برای همین به مهندس پیشنهاد دادیم که همه مونتاژها بیاید اینجا و ما بستهبندی کنیم و بفرستیم شرکت، ایشان هم استقبال کردند. بعد گفتیم پس همینجا uv را هم بزنیم و کامل بفرستیم.
سؤال: کمی هم از سختیهای کار بگویید؟
باورتان میشود ما شبی دو سه ساعت بیشتر نمیخوابیدیم. یک ماه بود که نمیخوابیدیم. خستگی هم نداشتیم. بهخصوص ماه رمضان که شب تا سه سحر مشغول بودیم و بعد هم صبح از هشت شروع میکردیم. شاید تقریباً چهل روز ما شبی چهار ساعت میخوابیدیم ولی یکشور و شوق خوبی داشتیم. فقط هم من نبودم بقیه بچهها هم همینگونه بودند.
من یادم میآید که ساعت سه شب با آقای صارمی تماس تلفنی داشتم. بندهی خدا میآمد اینجا سرکشی کند تا چهار صبح میماند. یکشب با یکی از بچهها آمده بود ساعت دو نصفهشب شد و آن بندهی خدا به آقای صارمی گفت یکشب زودتر برویم و بخوابیم. بنده خدا تا چهار صبح اینجا ماند.
انشاءالله خدا هم مهندس عزت بدهد. همه دستبهدست هم دادند تا این کارها انجام شود. بعضیها که اول شک داشتند بعدها پشیمان شدند و آمدند کمک.